الان این دو پسر کوچولوی شیرین دوست داشتنی، پسر ای من هستنتا حالا زیاد با بچه های کوچولو نبودم، البته غیر از سید حسین، هیچ وقت پیش نیومده بود که تمام مدت با یه کوچولوی دیگه هم باشم و عوالمش رو ببینم. حالا که سید رضا هم دارم میبینم، فهمیدم که من بالقوه این آمادگی رو دارم که یکی دو جین بچه ی دیگه هم بیارم؛ بس که بچه ها و عوالم شون رو دوست دارم.اولین باری که داستان مجنون و عیب جو رو برای سید حسین خوندم، بعد از اینکه به خواست خودش، چندین بار براش خوندم، آخرش پرسید: مامان! تو این شعرا رو از کجا تمرین میکنی؟ من در حالی که چشمام گرد شده بود گفتم از کتاب. دوباره پرسید از کدوم کتابا؟ گفتم از کتاب لیلی و مجنون نظامی. بعد حسین در حالی که با خودش تکرار میکرد لیلی و مجنون نظامی از من دور شد.
دو شب پیش اما شاهد یکی از قشنگ ترین صحنه های زندگیم بودم: رضا وقتی برای شیر نیمه شب بیدار شد و داشت شیر میخورد، وسط شیر خوردن، حرکات لبی رو تمرین میکرد که همون روز باباش باهاش کار کرده بود. با اینکه خواب بود اما انگار داشت خواب حرف زدن میدید. نه یک بار، نه دوبار بلکه حدود 20 دقیقه این کار رو داشت انجام میداد و با شیرینی و لذت و قدرت هم انجام میداد. انگار داشت با کسی حرف میزد. کمی غان و قون (قان و غون؟) میکرد، چند ثانیه صبر میکرد و دوباره غان و قونو هر از گاهی هم شیر میخورد.
دارم بهتر میشم: چند تا کار عقب افتاده داشتم انجام دادم، واکسن چهار ماهگی رضا رو زدم و همین الان ساعت دو نصف شب به خاطر بیقرار های ایشان بیدارم و دارم پرستاری میکنم.
مدتها بود دلم میخواست صحیفه سجادیه بخونم و دو تا دعاش رو خوندم و دلم وا شد،
یه نگرش خاصی که ده سال بود اذیتم میکرد نسبت بهش خودآگاه شدم و فهمیدم درست نبوده و باید تغییرش بدم: همین خودآگاه شدن، کلی از بار ذهنی و وجودیم رو کم کرد.
اصلاح بیان دوری و بیرونی شروع برای خواندن دکترا، حل مسئله ی مهد حسین سه تا کاری هست که میذارمشون توی اولویت های این هفته.خدایا کمکم کن.
درباره این سایت