هدیه ی آسمانی



رضا چند روزی هست که بدون کمک راه می ره اما هنوز نیازهاش رو با چاردست و پا رفتن برطرف میکنه.

میگی بای بای کن دست ت میده.

کله سرش رو میاره جلو

ببر شو صدای غرش در میاره

غذایی که دوست نداره فوت میکنه بیرون و میخنده

رو صندلی نشستن رو خیلی دوست داره

بابا. مامان. آب. ده (بده) رو میگه

حسین: خدا منو با محبت آفرودنده

نگاه کردی کلاهو   این کلاه جالب و





این روزها خیلی روزهای مبهم و سریعی هستند. از اواخر آبان که آقا رضا دندون درآورد تا همین الان هفت تا دندون رو نوبت به نوبت درآورد و برای هر کدوم یکی دو شب شب بیداری کشیدیم و دهنمون سرویس شد.

بعد هم که خودش نشست و چهار دست و پا کرد و الان هم شروع کرده به تمرین ایستادن و هر لحظه باید مراقب باشیم.

از دیروز هم یاد گرفته دس دس کنه و هر وقت لبه ی پله ی آشپز خونه میشینه و بیکارمیشه شروع میکنه دس دس و تا نگاش میکنیم دهان خوشگلش رو تا آخر باز میکنه و میخنده و ذوق میکنه.

آقا جون هم به خاطر اینکه مادرجون برای تولد آقا محمد رفته پیش خاله سکین، مهمون ماست.

من هم این چند روز تلاشم اینه که فقط یه غذای رژیمی و خوشمزه بدن گوشت قرمز بپزم که هم آقاجون بتونه بخوره و هم خودمون و  هر لحظه هم مراقب آقا رضا باشم.

با رضا صدای حیوانات و اعضای بدن و دس دس و سر سر کار میکنیم  و با آقا سید حسین تمرینات ریاضی و خواندن داریم و اینکه روابط خوبی با آقا رضا برقرار کنه که خوبیش پایدار هم بشه.

این روزها هم میگذره. هم سختی شون و هم شیرینیش، فقط من دیگه دارم هویت شغلیم رو از دست میدم و واقعا نمیدونم بعد ار اتمام مرخصی استحقاقی تا شروع مرخصی بدون حقوقم که یکی دو ماهی طول میکشه چطور باید برم سر کار.

رژیمم هم خیلی خوب بود. توی دو ماه و نیم 5 کیلو کم کردم که با توجه به اینکه فقط دو کیلو اضافه وزن دارم راضی کننده بوده اما هنوز تا وزن ایده الم 3 تا 5 کیلو دیگه باید کم کنم. میخوام از یه هفته دیگه رژیم دو هفته ای کانادایی بگیرم و دیگه به زندگی عادی ام برگردم.

اما مهم تر از رژیم کنترل خوردنم هست. تا حالا به خاطر شرایط بارداری و زایمان و . مجبور بودم زیاد و خوب بخورم ولی حالا دیگه باید این رویه رو بزارم کنار و فقط به اندازه ی حداقل  نیاز یک نفر بخورم که این نمیدونم چرا برام اینقدر سخته.

ولی بالاخره درست میشه. میدونم. چون از اوایل آبان که تمرین کردم رویه ام رو تغییر بدم خیلی خوب بوده و بهتر هم میشه.

کنار همه ی اینها دنیا اومدن آقا محمد هم هست که باید هی برم بهشون سر بزنم چون مادر و بچه خیلی نیاز به مراقبت دارن و مادر جون واقعا نمیتونه و خیلی براش سخته. کاش میشد یه هفته کامل برم اونجا اما خب نمیشه.

همه ی اینها رو گفتم که بگم چرا  این روزها یه خونه ی به ریخته داریم. و این که مقاله و کتاب و دکترا خوندن فعلا پر




خدایا این روزها، عجیب روزهای شیرینی هستند. امروز رضا برای اولین بار لذت نشستن رو تجربه کرد و چند ساعتی اون هم خونه ی مامان هی نشست و هی بازی کرد.
آقا سید حسین هم که هر چی از شیرینی اش بگم کمه.  هر روز در یه نقش فرو میره.
امروز استا نجار بود. عزیزمه
نقش هاش هم این جوری معلوم میشه که صبح که چشمهاش رو باز میکنه اولین چیزی که درگیرش میکنه همونه. از اون لحظه به بعد هر لحظه ای که بهش بگی آقا سید حسین  میگه من سید حسین نیستم من استا نجارم
نقشهایی دیگه ای که گرفته
دکتر
پلیس
بابای اون پسره، کدوم پسره؟ همون که اسمش ویلا ئه فامیلش گاردی
مهندس


ساعت 12 و نیم  شب
خدایا به خاطر این روزها شکرت میکنم
عاشق این دو تا پسر گوگلی هستم. یه سه ساله ی شر و شیطون و دوست داشتنی و یه کوچولوی شیرین.این روزها کافیه یه اسباب بازی جذاب بدم به دست رضا، پوشکش خشک باشه و شکمش هم سیر، دیگه هیچی از من نمیخواد. مثل امروز خونه مادر جون و دیشب خونه عمو سید جعفر. اونوقت من با خیال راحت به سید حسین میپردازم


با باباش رفته بیرون .بارون شروع کرده به اومدن. با خوشحالی اومده خونه میگه شعر گفتم:

داره بارون میاد    نونوایی با مون (نون ) میاد

بعد هم در حالی که داره سویشرت میپوشه بره بیرون و توی راه پله و توی پارکینگ و خیابون، بلند بلند شعر خودش رو جار میزنه و میره.

پی نوشت: این اولین شعرش نیس. اما خب تا حالا ثبتشون نکرده بودم.

پی نوشت پی نوشت:

اولین شعرش: ننه بی بی خدافظ     کاسه مال تو باشهههههه  (با آهنگ tinkw tinkw little star

 از شعرهای خودش که خیلی تکرار میکنه:

فرار کرد و فرار کرد     یه گوشه رقت قایم (به فتحه ی) شد

فکر کدوم و فکر کردم     تا به خونه رسیدم


الان این دو پسر کوچولوی شیرین دوست داشتنی، پسر ای من هستنتا حالا زیاد با بچه های کوچولو نبودم، البته غیر از سید حسین، هیچ وقت پیش نیومده بود که تمام مدت با یه کوچولوی دیگه هم باشم و عوالمش رو ببینم. حالا که سید رضا هم دارم میبینم، فهمیدم که من بالقوه این آمادگی رو دارم که یکی دو جین بچه ی دیگه هم بیارم؛ بس که بچه ها و عوالم شون رو دوست دارم.اولین باری که داستان مجنون و عیب جو رو برای سید حسین خوندم، بعد از اینکه به خواست خودش، چندین بار براش خوندم، آخرش پرسید: مامان! تو این شعرا رو از کجا تمرین میکنی؟ من در حالی که چشمام گرد شده بود گفتم از کتاب. دوباره پرسید از کدوم کتابا؟ گفتم از کتاب لیلی و مجنون نظامی. بعد حسین در حالی که با خودش تکرار میکرد لیلی و مجنون نظامی از من دور شد.

دو شب پیش اما شاهد یکی از قشنگ ترین صحنه های زندگیم بودم: رضا وقتی برای شیر نیمه شب بیدار شد و داشت شیر میخورد، وسط شیر خوردن، حرکات لبی رو تمرین میکرد که همون روز باباش باهاش کار کرده بود. با اینکه خواب بود اما انگار داشت خواب حرف زدن میدید. نه یک بار، نه دوبار بلکه حدود 20 دقیقه این کار رو داشت انجام میداد و با شیرینی و لذت و قدرت هم انجام میداد. انگار داشت با کسی حرف میزد. کمی غان و قون (قان و غون؟) میکرد، چند ثانیه صبر میکرد و دوباره غان و قونو هر از گاهی هم شیر میخورد.


دارم بهتر میشم: چند تا کار عقب افتاده داشتم انجام دادم، واکسن چهار ماهگی رضا رو زدم و همین الان ساعت دو نصف شب به خاطر بیقرار های ایشان بیدارم و دارم پرستاری میکنم.


مدتها بود دلم میخواست صحیفه سجادیه بخونم و دو تا دعاش رو خوندم و دلم وا شد،


یه نگرش خاصی که ده سال بود اذیتم میکرد نسبت بهش خودآگاه شدم و فهمیدم درست نبوده و باید تغییرش بدم: همین خودآگاه شدن، کلی از بار ذهنی و وجودیم رو کم کرد.


اصلاح بیان دوری و بیرونی شروع برای خواندن دکترا، حل مسئله ی مهد حسین سه تا کاری هست که میذارمشون توی اولویت های این هفته.خدایا کمکم کن.


در جای خاصی از تاریخ زندگیم ایستاده ام: مادر یک پسر سه ساله ی سرتق و یک کوچولوی 4 ماهه ی شیرین

با تمام توانم دارم مبارزه میکنم، ابعاد جدیدی از وجودم رو کشف میکنم، به پسرک سه ساله ی مان، زندگی و مهارتهای کاربردی یاد میدهم، کوزت کاری میکنم، سعی میکنم به وجودم سروسامان بدهم و

پسرک سه ساله حافظه ی عجیبی دارد: کافیست هر شعری رو سه بار برایش بخوانی دفعه ی چهارم با تو همخوانی میکند حتی اگر آن شعر داستان مجنون و عیب جوی نظامی باشد و یا داستان موسی و شبان مثنوی (این دوتا رو این روزها داره حفظ میکنه).

 کوچولوی 4 ماهه اما کنجکاوی عجیبی برای فهم دنیا داره.

پسرک سه ساله ی مان ( در حقیقت 3 سال و 3 هفته ) خواندن 100 تا کلمه را میداند حروف فارسی را کامل میشناسد حتی اگر وسط کلمه باشد. و این خواندن دنیایش را متفاوت کرده.وقتب در حال مطالعه با گوشی هستم میآید و کنارم دراز میکشد و میگوید میخواهم مطالعه ات را ببینم و شروع میکند کلمه هایی را که بلد است از متن من پیدا میکند و بلند بلند میخواند و من غرق در حیرت و تعجب میشوم از این همه دقت و علاقه.

امروز هم بعد از سه سال آزادی عمل کامل داشتن در خصوص نقاشی، برای اولین بار شروع کرد به کشیدن نقاشی های قابل فهم ما. صورت دوقلوها رو کشید و یه خانم چادری.قبلنا باید توضیح میداد تا ما بفهمیم که در ذهنش چی بوده اما از دیروز نیاز به توضیح دادن نداره و نقاشی هایی شبیه واقعیت میکشه و این یعنی یه گام به جلو.

مهد رو هم اصلا قبول نمیکنه. میگه میرم خونه خاله. از هفته آینده شروع میکنم ببینم واقعا خونه خاله میمونه یا نه. برای کم کردن وابستگیش باید به فکر اساسی کنم

دیگه این که در جریان فرزند پروری خسته و ملول شدم. اولویت و فوریت بندی رو کنار گذاشتم انگیزه هام برای خودسازی کم شده و دارم خودم رو از یاد میبرم. اما میخوام تلاش کنم این جوری نشه. خبر چاپ مقاله ای که 6 سال پیش نامه ی پذیرشش رو گرفته بودم، میتونه امیدوارکننده باشه و انگیزه دهنده برای چاپ کتابم. تا ببینم چی میشه.

میخوام شروع کنم برای دکترا بخونم تا یه کمی از روزمرگیم کم کنم و زمانم رو مفیدتر مدیریت کنم. اینم باید ببینم امکانپذیر هست یا نه.

میخوام بورس رو یادبگیرم و سهام بخرم. البته شروعش کردم اما خب خیلی کار داره. امیدوارم موفق باشم.

با همسری شروع کردیم مهارت نجاری رو تجربه کنیم. به عنوان اولین پروژه، ساخت یه کتاب خونه ی شکیل برای هال پذیرایی، با موفقیت به اتمام رسید. خدا رو شکر.  هم یادگیری یه مطلب و مهارت جدیده و هم صرفه ی اقتصادی داره و هم برای همسری، عالیه.اما خب برای من بماند




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متن شرح حال گیری و مصاحبه روانی pareparvaz تبلیغات در گوگل | نوین مارکتینگ گاه‌نوشت‌های یک پری Jessica روزمرگی خاص پدرام دانلود منبع تحت فشار سازه های پیش ساخته